ولی تو متوجه نشدی، مامان. ما باید از هم جدا بشیم، نباید همدیگه رو به زنجیر بکشیم. انسان شدن اینجوریه.
در اصل هر آدمی تو دنیا تنهاست. این سخت است. ولی این جوریه دیگه و ما باید با این مسئله روبهرو بشیم
نیچه گفته است ما نیازمند هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.
ما موجوداتی در جستوجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به دنیایی که خود ذاتا بیمعناست کنار بیاییم.
میدانم احساس خوبی نسبت به خونهات، پاهات و پوستت نداری. ولی اینها «تو» نیستند. اینها فقط چیزایی «دربارهی» تو هستند، نه «تو»ی اصلی و حقیقی. به اصل خودت نگاه کن. آنجا چه چیزی را میخواهی تغییر بدهی؟
بعضى افراد، سراسر زندگى را جنگى کینخواهانه میبینند که باید در آن پیروز شد.
من متقاعد شدهام که رویارویی صریح با موقعیت اگریستانسیال، ممکن است برای فرد ترس و دلهره به همراه آورد، ولی در نهایت شفابخش و پربار است.
اگر راهی به سوی بهترین باشد، همانا دیدن تمام و کمال بدترین است.
انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد از انزوای محضی که مرگ را همراهی میکند می ترسد. ما می کوشیم زندگی را دو نفری تجربه کنیم ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی قادر نیست با ما یا به جای ما بمیرد، تصوری که یک انسان زنده از مردن دارد، به خود رها شدنی مطلق و بی چون و چراست.
بعضی از مردم انقدر از بدهی مرگ میترسند که وام زندگی را رد می کنند.
تنها حقیقت راستین؛ حقیقتی ست که خودمان کشفش کنیم.